نویسندگان: حسین شکرکن و دیگران




 

مقدمه

ساخت گرایی یا «روانشناسی محتوایی» (2)، با تأسیس آزمایشگاه روانشناسی تجربی به وسیله ویلهلم وونت، در سال 1879، به عنوان نخستین موضع گیری نظامدار علمی یا مکتب روانشناختی مطرح گردید. در آمریکا، «وونت» را پیشگام و «تیچنر» انگلیسی را که در آمریکا به فعالیت علمی اشتغال داشته است، مؤسّس مکتب ساخت گرایی معرفی می کنند. با اینهمه لازم به تذکّر است که سهم وونت مسلماً بیشتر از آن است که آمریکاییان قایل به آن شده اند. زیرا، تیچنر، چیزی اضافه بر آنچه که وونت قبلاً در کتابش به نام روانشناسی فیزیولوژیک (3)ارائه کرده بود، مطرح نساخته است. وونت، پیش از هرکس دیگر، کلّ قلمرو روانشناسی را- بی آنکه نام تازه ای به آن بدهد- ترسیم نمود. اما شرایط ویژه محیط آمریکا، تیچنر را واداشت تا برای دفاع از مواضع خود این نوع نگرش بر روانشناسی را در مقابل حرکتهای تازه پیدا شده- که او آنها را کنش گرایی می نامید- ساخت گرایی بنامد، به هر حال وظیفه معرفی مکتب ساخت گرایی را این دو روانشناس برجسته، یکی در اروپا و دیگری در آمریکا، طیّ حدود چهل سالی که از بدو ظهور تا دوران افولش طول کشید، به خوبی انجام دادند.
علت نامگذاری روانشناسی جدید به روانشناسی فیزیولوژیک، ‌به جهت اهمیت علم فیزیولوژی و روشهای آن در ایجاد و رشد روانشناسی علمی و تحلیلهای روانشناختی است.
در این نامگذاری، قصد انکار بعد ذهنی انسان در کار نبوده است، زیرا بنیادگذاران روانشناسی علمی، به دوگانه بودن جهان و ترکیب انسان از ذهن و بدن معتقد بوده اند.
البته، تأسیس آزمایشگاه روانشناسی و قراردادن علم روانشناسی در ردیف سایر علوم طبیعی، که مقتضای شرایط علمی و اجتماعی قرن نوزدهم بود، ‌اقدامی جسورانه به حساب می آید که تبعات بسیار مهّمی داشت و کار هرکس نبود. می بایست شخصیّتی چون وونت دست به این اقدام می زد که هم بر فیزیولوژی و هم بر فلسفه تسلّط داشت و امکان تلفیق یافته های این رشته علمی جدید در خدمت علم جدید، برایش فراهم بود. در اینجا سعی ما نشان دادن سهم هریک از این دو جریان فلسفی و علمی در روانشناسی است.

مبانی فلسفی ساخت گرایی

1- فلسفه مکانیستی: جهان به منزله یک ماشین

اختراع انواع ماشین در زمینه های مختلف علوم و صنایع؛ حتی ماشینهایی که برای سرگرمی ساخته شده بودند قاطبه مردم قرن هفدهم را به وجد آورده و مجذوب کرده بود. انواع ساعتها، تلمبه ها، اهرمها، قرقره ها، چرخکها، جرثقیلها، برای خدمت به شؤون مختلف بشری ساخته شده بود و چنین به نظر می رسید که در این زمینه، ‌هیچ گونه محدودیّتی وجود نداشته باشد. نقایص ماشینها همواره مرتفع می شد و سیستمهای ماشینی سیر تکاملی داشت. ممکن است باعث تعجب شود که چرا این مسأله به روانشناسی جدید ارتباط داده می شود و کلّ این امور چه ربطی با یکدیگر دارند. بعلاوه، اختراع و توسعه ماشینها مربوط به 200 سال پیش از ایجاد روانشناسی- به عنوان علمی مستقل- بوده است. اما، باید پذیرفت که اوضاع و عقاید آن روز، که در آن اعتقاد به ماشین و ماشین گرایی رواج یافته بود، بر جهتی که روانشناسی جدید متعاقباً به خود گرفت؛ تأثیر مستقیمی گذارده است. الهامات و القای افکار مسلط قرن هفدهم، تعیین کننده خطّ مشی حرکت روانشناسی در قرن نوزدهم و بعد از آن بوده است.
در اینجا ما با شرایط و موقعیّتها و یا به اصطلاح با روح آن عصر (‌قرن هفدهم و هجدهم) که بارآورنده زمینه فکری برای روانشناسی جدید بوده است سروکار داریم و تکرار می کنیم که فکر بنیادی حاکم بر قرن هفدهم، فلسفه ای که روانشناسی جدید را پرورش و تغذیه نمود، روح ماشین گرایی (4)و یا تلقی جهان هستی به عنوان یک «ماشین بزرگ» (5)بود.
این فکر در فیزیک پس از تحقیقات «گالیله» و سپس «نیوتون» به وجود آمد که برحسب آن حقیقت عالم چیزی جز ذرّاتی از ماده متحرک نیست. به اعتقاد «گالیله»، مادّه از ذرّات مجزا یا اتمهایی که هریک بر دیگری همچون توپهای بیلیارد، با تماس مستقیم، تأثیر می گذارد، تشکیل شده است.
اگر جهان تنها از اتمهای متحرک درست شده است، بنابراین هر اثر (حرکت هر اتم)‌از مؤثّری مستقیم ناشی می شود (حرکت اتمی که به آن می خورد) و می بایست تابع قوانین اندازه گیری و ریاضی و در نتیجه قابل پیش بینی باشد. در نتیجه این «بازی بیلیارد»، این جهان فیزیکی، همواره همچون ماشین بزرگی که خوب و درست کار کند، قانونمند و قابل پیش بینی است. جهان فیزیکی بوسیله خداوند یا کمال مطلق طرّاحی شده و هنگامی که انسان با قوانینی که جهان با آن کار می کند آشنا شود، می تواند کیفیت کارش را بداند و از پیش حدس بزند.
در این هنگام روشهای علمی همراه با تکنولوژی رشد کردند و به طرز مؤثری با یافته های علم همساز گردیدند و در نتیجه؛ مشاهده و آزمایش به منزله شاخصهای علم شناخته شدند. رفته رفته چنین اظهارنظر می شد که هر کنش یا پدیده ای می تواند به صورت ریاضی و به وسیله اعداد و ارقام تعریف و توصیف شود. این ویژگی برای مطالعه جهان به عنوان یک ماشین، مسلّماً حیاتی بود؛ گرماسنج، فشارسنج، خط کش ریاضی، میکرومتر، ‌پاندول ساعت و سایر دستگاههای اندازه گیری توسعه یافتند و خلاصه در این عصر ماشین تکمیل شد. و این فکر که اندازه گیری کلیه جنبه های جهان ماشینی امکان پذیر است تقویت گردید.
یکی از پیامهای اصلی تفکر مکانیستی این بود که: اگر همه جهان شبیه ماشین است یعنی منظم و قابل پیش بینی و نیز قابل مشاهده و اندازه گیری، چرا انسان نباید چنین باشد و چرا نباید او را از همین دیدگاه و در پرتو همین ساز و کار مطالعه کرد؟ حاصل چنین اندیشه ای این شد که طبیعت انسان نیز ماشینی و شبیه ساعت تلقی گردید و در نتیجه همان روشهای کمّی و آزمایشی (6)که با موفقیت کامل در بررسی اسرار جهان مادی مورداستفاده قرار گرفته بود، برای وارسی و کشف (7)انسان به کار گرفته شد. دولامتری (8) (1709-1751)فیلسوف فرانسوی می گفت: «بگذارید جسورانه و با شهامت نتیجه گیری کنیم که انسان یک ماشین است» (9) و همین فکر نیروی محرّک جوّ علمی زمان، نه تنها در فلسفه بلکه، در کلیّه جنبه های زندگی گردید و بر تصویر انسان از خویشتن تأثیر قطعی گذاشت و آن را دستخوش تغییر کرد.
از این رو در فاصله بین قرن 17 و 19 با تصویر در حال رشد «انسان به عنوان ماشین» و نیز با رشد روشهای علمی، یعنی روشهایی که به وسیله آنها چنین انسانی می تواند مورد آزمایش قرار گیرد، مواجه می شویم. انسان به ماشین تبدیل شد، جهان جدید تحت تسلط دیدی علمی قرار گرفت و کلیه جنبه های نوع بشر به عنوان موادّ مورد شمول قوانین ماشینی درآمد. در پیدایی و رونق این برداشت جدید از جهان، دانشمندانی چند سهم عمده داشته اند. این بررسی تاریخی را از خلال بررسی فعالیّتهای علمی این چهره ها انجام می دهیم و از دکارت به سبب تأثیر فراوانش در این موضوع آغاز می کنیم.

2- نظریه دکارت (1596-1650)

«دکارت» با تردیدی که نسبت به سندیّت منابع علمی گذشته ایجاد کرد تحوّلی در روش تحقیق علوم به وجود آورد. از زمان دکارت نیروی جدیدی بر جهان علم تسلط یافت و تجربه گرایی (10)، با مشاهده خود طبیعت، ‌جای جزمیّتهای فلسفی و کلامی را گرفت و باعث شد نوعی بدگمانی نسبت به این قبیل معلومات رواج یابد. از کارهای مهمّ دیگر دکارت که بر آینده روانشناسی تأثیر داشت سعی وی در جهت حلّ مسأله ارتباط نفس و بدن بود، ‌که قرنها از موضوعها مورد اختلاف فلاسفه به شمار می رفت. پیش از دکارت اغلب فلاسفه در تعیین رابطه نفس و بدن به تأثیر نفس بر بدن بهای بیشتری داده، رابطه آنها را همچون رابطه خیمه شب باز (نفس) با عروسکش (جسم) تلقی می کردند. اما دکارت سهم تأثیر بدن بر نفس را از آنچه قبلاً تصور می شد بیشتر و رابطه آنها را نوعی تعامل می دانست. البته این فکر اساسی قرن هفدهم، ‌همواره دوام یافته و تبعات مهّمی نیز در برداشته است.
با همسنگ شمردن نفس و بدن، برخی کنشها، ‌که قبلاً به نفس اسناد داده می شد، جزء‌ کنشهای بدن به شمار رفت. دکارت فقط تفکر را کنش نفس می دانست، و کلیّه فرایندهای دیگر از قبیل: یادآوری، ادراک، حرکت و غیره را از جمله کنشهای بدن می شمرد. او نخستین کسی بود که روش تحقیق مسأله نفس و بدن (11)را که بر ثنویّت جسمی- روانی (12)مبتنی بود ارائه کرد. بدین ترتیب توجه فلاسفه را از مطالعه روح مجرّد به مطالعه ذهن و اعمال آن معطوف داشت و در نتیجه روش تحقیق از تحلیلهای متافیزیکی و استدلالات قیاسی به مشاهدات عینی و روشهای استقرایی تغییر یافت. آنان در تحقیق درباره روح تنها به تفکر و استدلال متوسل می شدند در صورتی که معتقد بودند ذهن و اعمالش را از طریق مشاهده می توان بررسی کرد. در عین حال که دکارت به دو جوهر مجزّا و مستقلّ نفس و بدن که هیچ شباهتی به هم ندارند اعتقاد داشت، به نکته ای توجه نموده بود که از نظر روانشناسی جدید امری بنیادی است. او عقیده داشت که نفس و بدن در عین جدایی و استقلال در ارگانیزم آدمی قادر به تعامل هستند. بیان دکارت از مکانیسم بدن حاکی از تأثیرپذیری وی از فلسفه مکانیستی مسلط بر قرن هفده است: چون بدن از مواد طبیعی ساخته شده، بنابراین، باید ویژگیهای مشترک همه مواد را که عبارت است از امتداد در فضا و استعداد حرکت، دارا باشد. از آنجا که بدن انسان مادّه است لاجرم باید قوانین فیزیک و مکانیک در باب آن صدق کند. هنگامی که بدن مجزا از ذهن (نفس) در نظر گرفته می شود- و البته چنین تصوری ممکن است زیرا هر دو جوهرهای مجزا هستند- شبیه ماشین است. با دیدن مجسمه هایی که بطور مکانیکی حرکاتی داشتند دکارت بین این نوع حرکات و بسیاری از حرکات بدن انسان شباهت یافت و آنها را نیز فاقد قصد و اراده تلقی کرد و بر مبنای این دسته از قیاسها و تشبیهات به فکر حرکتی افتاد که تحت مراقبت و خواست حرکت کننده نیست. از این جهت و به سبب بیان این مفهوم غالباً دکارت را مبتکر «نظریّه عمل بازتابی» (13) می دانند.
پیشرفتهای دیگری که در عصر دکارت، ‌در مورد جریان خون (کشف هاروی (14)در 1628)فرایند هضم، ساختارِ ماهیچه ها و مکانیسم احساس و حرکت و اعصاب به دست آمد مؤیّد تعبیر مکانیستی از بدن انسان بود. بنابراین، بدن انسان همچون ماشینی تلقی می شد که به وسیله روح هدایت می شود. اما حیوانات چون، به گمان وی، فاقد روح هستند، مانند ماشین خودکار عمل می کنند. دکارت تفاوت بین انسان و حیوان را، که عقیده رایج زمان بود حفظ کرد.
عقاید مختلف دکارت که شامل عقاید مکانیستی وی در باب بدن، نظریه تعامل نفس و بدن، تعیین محلّ کنشهای نفس در مغز- مرکز تعامل یعنی غده هیپوفیز-می شد، الهام بخش بسیاری از گرایشهایی محسوب می شود که در روانشناسی نضج گرفت.
دکارت نظریه مکانیستی را در مورد بدن انسان به کار برد و به رغم اینکه نظریه مزبور فراگیر بود، جوّ قرن هفدهم مانع تلقی مکانیستی از ذهن انسان شد. اما در دوران پس از «دکارت» این گونه گرایش تسلط یافت. چنین تأثیر ناخواسته ای را در رابطه با اصل روش تحقیق ارائه شده به وسیله دکارت نیز می بینیم. او که هدفش شکستن موانع پیشرفت علم و مبارزه با جزمیّت استنادهای غیرعلمی به گفتار بزرگان گذشته بود، روشی را ارائه داد که در فلاسفه قرون بعد از آن به عنوان وسیله ای برای انکار متافیزیک- که خود عمیقاً بدان معتقد بود- استفاده کردند.

3- نظریه های تجربه گرایی، اثبات گرایی (15)و مادّه گرایی

بعد از دکارت رشد علوم جدید به طور کلی، و به ویژه در روانشناسی، آهنگ بسیار سریعی به خود گرفت. رشد افکار روانشناختی به وسیله فلاسفه تجربه گرا، طیّ مدت دو قرن صورت پذیرفت. این فلاسفه برای روانشناسی جدید، روش تحقیق و نیز زیربنای فلسفی و نظری فراهم آوردند. روش تحقیق فلاسفه تجربه گرا مشاهده، و در نهایت، آزمایش بود و برخلاف روشهای قدیمی تر، که به عنوان روشهای نظری و تعقّلی (16)شهرت داشتند، براساس مشاهده عینی صورت می گرفت.
جنبه نظری این فلسفه که بر چگونگی کسب معلومات به وسیله ذهن مبتنی است تأثیر زیادی بر روانشناسی جدید داشته است. برحسب نظریه طرفداران فلسفه مزبور، ذهن از طریق تراکم تدریجی تجربه های حسّی رشد می یابد. و می دانیم که این اعتقاد با دیدگاه نهادگرایان (17)، مثلاً دکارت- که معتقدند برخی از تصوّرات (ایده ها) به صورت فطری وجود دارند و مادرزادی هستند- در تعارض روشن است.
مساعدتهای دیگر مکتب تجربه گرایی را به روانشناسی، چه در مورد روش تحقیق و چه در مورد مسائل مورد مطالعه می توان به شرح زیر جمع بندی کرد:
با رشد تجربه گرایی، فلسفه از نظم سنتی عقل گرایی و جزمیّت گرایی پیشین دور شد. هرچند هنوز به بسیاری از مسائل پیشین وابستگی داشت، اما روش تحقیقش تحت تأثیر این جریان فلسفی رنگ تجربه گرایی، ذرّه گرایی و ماشینی گرایی به خود گرفت. تأکید فلسفه تجربه گرایی بر مسائل زیر بود:
- نقش نخستین فرایند احساس.
-تجزیه و تحلیل تجربه آگاه به عناصر.
- ترکیب عناصر به تجارب ذهنی پیچیده تر به کمک مکانیسم تداعی.
- تمرکز توجه به فرایندهای آگاهی.
در اهمیت نقش تجربه گرایی در تأثیر بر روانشناسی علمی جدید تردیدی نیست. زیرا مسائلی که به وسیله این مکتب فلسفی مورد تأکید قرار گرفت، بنیان موضوعات روانشناسی را تشکیل داد. خلاصه اینکه تأثیر تجربه گرایی به حدّی بود که هنگام علمی شدن روانشناسی در نیمه دوم قرن نوزدهم، فیلسوفان طرفدارش، هم در موضوع و هم در روش، همه تجربه گرا بودند.
از جریانهای فکری دیگری که در حرکت روانشناسی به سوی «علمی شدن» تأثیر بسیار زیادی داشت و تفکر فلسفی اروپایی را در قرن نوزدهم تحت تأثیر خویش قرار داد و به طور مستقیم بر کلیّه دانشها تأثیر گذاشت، فلسفه تحصّل گرائی یا تحقّقی بود.
اگوسنت کنت (18) (1798-1875)، بنیادگذار این مکتب می گوید: «از تأمّل در فلسفه تاریخ دانسته می شود که هر رشته از معلومات انسان به مرور زمان سه مرحله می پیماید: مرحله ربّانی که تخیلی است، مرحله فلسفی که تعقّلی است و مرحله علمی که اثباتی است... در مرحله سوم که مرحله علمی و اثباتی است، تخیّل و تعقّل هر دو تابع مشاهده و تجربه می شوند. آنچه معتبر است امر محسوس و مشهود است و مراد از این سخن این نیست که علم فقط به جزئیات تعلق می گیرد، ‌زیرا می دانیم که ادراک جزئیات علم نیست و علم آن است که جزئیّات را تحت کلیّات درآورد و لیکن مرحله علمی به امور مطلق نمی پردازد، چون آن امور به مشاهده و تجربه درنمی آیند و فقط از راه تخیّل و توهّم و تعقّل در آنها بحث می شود و تخیّل و تعقّلی که مبنی بر مشاهده و تجربه نباشد در علم معتبر و مسلم نیست. تجربه دو مشاهده ادراک امور مطلق نیست بلکه فقط ادراک امور نسبی و اضافی است. آنچه بر آن به طور مطلق می توان حکم کرد این است که به هیچ امر مطلق نمی توانیم معرفت پیدا کنیم، تنها روابط و مناسبات امور را با یکدیگر، می توانیم بسنجیم... از جواهر و امور مطلق مانند جان و روان و عقل و مادّه و علت نخستین که به ادراک آنها نائل نمی شویم، می گذریم و عارضه ها و خاصیّتها را که می توانیم ببینیم و بسنجیم و اندازه بگیریم، مورد توجه قرار داده، قواعد و ضوابط آنها را معلوم می کنیم و محقق می سازیم و از این روست که این مرحله را مرحله تحققی نیز می خوانیم... تاریخ تمدن به ما می نماید که دوره فلسفه ربّانی و فلسفه مابعدالطبیعه پیموده شده و امروز دیگر اذهان و افکار به آنها قانع نیست و فلسفه اثباتی یا تحققی را اقتضا می کند.» (19)
بنابراین فلسفه اثباتی به سیستمی ارتباط پیدا می کند که منحصراً مبتنی بر واقعیتهایی است که بی واسطه و بدون چون و چرا قابل مشاهده باشند. کلیه معلومات دیگر را که حاصل تفکر و استنتاج عقلی هستند، باید به عنوان معلومات خیالی به دور افکند. بدین ترتیب، اثبات گرایی منکر متافیزیک شد و به کلی آن را طرد نمود. این جریان فکری حاکم بر قرن نوزدهم، تمایلات ضد ذهنیّت گرایی و ضدّ درون نگری را در روانشناسی تقویت کرد و درون نگری آزمایشگاهی، تلاشی بود در همین راستا و در جهت علمی کردن روش روانشناسی.
افکار دیگر که در همین قرن و در تأیید اثبات گرایی فلسفی شکل گرفت، گرایشهای ماده گرایی بود. مادّه گرایان عقیده داشتند که همه چیز می تواند در قالب مفاهیم فیزیک توصیف و در پرتو ویژگیهای فیزیک یعنی ماده و انرژی فهمیده و شناخته شود.
«مادّه گرایی» (20) به ویژه در فرانسه شکل گرفت و اخلاف «دکارت» با استناد به عقاید وی در مورد حیوانات و در اثر فشار جوّ زمان، از روح گرایی فاصله گرفتند. در واقع پیشرفت علوم در غرب به فلسفه مادّه گرایی کمک کرد. بنا به گفته «بورینگ»، علم الزاماً گرایش مکانیستی دارد و از «جان گرایی» (21)اجتناب می ورزد. درواقع، علم در جستجوی وحدتی در عالم است که به یاری آن بتواند جهان را تبیین کند، و در این ارتباط نیز در مقابل عقاید ثنوی قرار می گیرد. توجه به جریانی که طیّ آن مفهوم ارواح حیوانی «دکارت» دچار تغییر و تحوّل شد مشی کلی علم را که در جهت تعیین مکانیسمهای جسم حرکت دارد، و نه توضیحات جان گرایی، نشان می دهد.
می دانیم که دکارت پیش از سال 1650 تصور می کرد که عضلات به دلیل متورّم شدن در اثر ارواح حیوانی، حالت انقباض دارند و ارواح حیوانی را با تعابیری همچون «بادی بسیار سریع»، «آتش بسیار فعال و خالص» و «شبیه جوهر غیرمنبسط روح و تقریباً غیرجسمانی»معرفی می کرد. علمای بعد از او، این مفهوم را مادّیتر تصور کردند. تا اینکه در 1708 هرمن بورهاو (22) (1668-1738) فیزیولوژیست هلندی، برای توضیح حرکت حیوان، به دنبال چیزی باز هم مادیتر بود. این تحقیقات منجر به مطالعات وایت، در مورد عمل بازتابی در سال 1751 شد. در این جوّ خاص علمی بود که دولامتری مسیحی، در سالهای 1740 مادّه گرا شد.
دولامتری (1709-1751)، در جریان زندگی، یک بار دچار تب شدیدی شد و در دوران همین تب و توجهش به اینکه قوای ذهنیش به موازات قوای جسمانیش کاهش یافته است، ‌به این اعتقاد عمیق رسید که تفکر چیزی جز نتیجه عمل مکانیکی مغز و دستگاه عصبی نیست و هرگز این ایمان جبری را از دست نداد چون نمی توانست بین تفکر و روح تمایز قایل شود، عقیده تازه اش واجد این معنی بود که روح همچون مغز فانی است و انسان در حکم ماشین است. همان طور که دکارت نیز درباره حیوانات چنین اندیشه ای داشت. دولامتری در سال 1745 کتاب تاریخ طبیعی روح و در سال 1748 کتاب دیگری به نام انسان یک ماشین را منتشر کرد و به سبب همین کتاب در زمره رفتارگرایان درآمد.
موضع گیری مادّه گرایانه افراطی دولامتری، موجب رشد تفکرات ماده گرایی شد، و خطی را که کندیلاک (23) از لاک اخذ کرده بود، تقویت نمود. بدین ترتیب دولامتری فرانسه نیمه قرن هجدهم را به مادّه گرایی و مکانیسم کشانید.
روانشناسی قرن هجده فرانسه با کمک پیرژان کابانی (24) (1757-1808)که برخی او را مؤسّس روانشناسی فیزیولوژیک به حساب می آورند، به اوج رشد خود رسید. وی پس از انجام تحصیلات فلسفه به طور غیررسمی به تحصیل پزشکی پرداخت و مدرّس تاریخ پزشکی و کاربرد این علم شد. او با انقلاب فرانسه همکاری داشت و عضو کمیته 500نفری قانونگذاری شد و مشاغلی مانند استادی بهداشت را در پاریس در سال 1795 و استادی طبّ قانونی و تاریخ طبّ را در سال 1799 به عهده داشت. هنگامی که در سال 1795 از او سؤال شد که آیا قربانیان گیوتین بعد از بریده شدن سر، آگاهی خواهند داشت، پاسخ داد که آگاهی در آن هنگام وجود ندارد. او آگاهی را به عنوان عامترین درجه سازمان ذهن معرفی کرد که بر عملکرد مغز به عنوان عضو آگاهی، متکی است. او مغز را عضو آگاهی می دانست، همان طور که معده اندام عمل هضم یا کبد عضو تصفیه زرداب است. اگر بدن انسان بعد از اعدام شدن به هم کشیده و منقبض می شود حرکت آن، جدای از مغز، ناخودآگاه و در سطح غریزی است. کابانی این عقاید را در کتابش به نام روابط جنبه جسمانی و روانی انسان که در سال 1802 منتشر شده، آورده است.
کابانی ماده گرایی مکانیسم دولامتری را پذیرفت و قبول کرد که مغز اندام تفکر است و نظریه دکارت را در مورد استقلال روح از جسم رد کرد. او بین غرایز ناخودآگاه، نیمه آگاه و کاملاً آگاه که به عمل مغز مربوط است، تمایز قائل بود و معتقد بود که ذهن فرد در جریان رشد از سطوح مختلف رشدی می گذرد. او جهت دفاع از نظریه اش بیشتر از دولامتری به مشاهده بالینی توجه می کرد و احساسهای جسمانی را اساس رشد تجربه می دانست. چنین است چارچوب روانشناسی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم که می توان آن را روانشناسی فیزیولوژیک به معنای واقعی کلمه دانست.
فلسفه غربی آنچه را که می توانست، برای ایجاد علم جدید انجام داده بود. بنیادهای نظری علم طبیعی انسان ساخته شده بود، ‌و تنها عینیّت بخشیدن به نظریه ها موردنیاز بود. زمینه این کار با رشد روش آزمایش به ویژه در فیزیولوژی، فراهم گردید. (25)

مبانی علمی ساخت گرایی

1- رشد فیزیولوژی و روش آزمایش

تحقیقات فیزیولوژی که به طور مستقیم بر روانشناسی تأثیر گذارد و آن را به طرف روانشناسی علمی کشانید، محصول اواخر قرن نوزدهم بود. در عین حال رشد فیزیولوژی نیز مانند سایر علوم در مرحله ای خاصّ و به صورت یک جهش انجام نگرفته، بلکه حاصل تلاش علمای متقدمتر نیز بوده است. در اینجا به برخی از تحقیقات اولیه فیزیولوژی که شرایط رشد این علم را در اواخر قرن نوزدهم فراهم ساخته است، اشاره می کنیم.
فیزیولوژی در خلال سالهای 1830 تبدیل به علمی با جهت گیری آزمایشگاهی شد.نخستین عالمی که از کاربرد روش آزمایشگاهی به طور جدّی حمایت کرد، جان مولر (26) (1801-1858) بود. مولر، کتاب مرجع فیزیولوژی (27)را به جهت انعکاس تحقیقات فیزیولوژی آن دوره، که حاوی معلومات زیادی بود، نوشت و بین سالهای 1833 تا 1840، ‌آن را چندین بار چاپ و با تجدیدنظر در هر چاپ جدید، منتشر کرد. انتشار تقریباً بلافاصله چاپهای تجدیدنظر شده، که شرح و تحقیقات تازه تری همواره در آنها آمده است، نشان می دهد که تحقیقات فیزیولوژی آزمایشگاهی تا چه حدّ فراوان بوده است. این کتاب به سرعت به انگلیسی برگردانیده و منتشر شد. جلد اول (1834)و جلد دوم (1842) این برگردانهای سریع نیز دلیل احساس نیاز مجامع علمی روز به چنین کتابی بود.
نظریه مولر در مورد انرژیهای مخصوص اعصاب، هم در فیزیولوژی و هم در روانشناسی دارای اهمیت زیادی است. به موجب نظریه مولر، تحریک عصب معیّن، غالباً موجب ایجاد احساس مشخصی می شود، زیرا هر عصب حسّی، انرژی مخصوص به خود دارد. این نظریّه، برای محققانی که در جستجوی تعیین محل کنشهای درون سیستم عصبی بودند و نیز برای محققانی که می کوشیدند حدود مکانیسمهای دریافتی حسّی در بخش پیرامونی ارگانیسم را تعیین کنند، بسیار جالب توجه بوده است.
برخی از علمای متقدم فیزیولوژی کمک مؤثری به مطالعه کار مغز کردند که هم از نظر مطالعه در مورد قسمتهای مخصوص مغز و هم از جهت رشد روشهای تحقیق و پیشرفت روانشناسی فیزیولوژی در دوره بعد اهمیت خاصّی دارد.
از این گروه می توان از مارشال هال (28) (1790-1857)نام برد که از پیشگامان تحقیق در رفتار انعکاسی محسوب می شود. وی در تحقیقات خود مشاهده کرد که اگر حیوانات سر بریده مانند مار در معرض اشکال خاصّی از محرک حسی قرار گیرند، ‌عکس العمل از خود نشان خواهند داد. او از این واقعیّت چنین نتیجه گرفت که سطوح مختلف رفتار به بخشهای مختلف مغز و سیستم اعصاب وابسته است. به ویژه این اصل کلی را بیان کرد که حرکت ارادی به مخ مربوط می شود و حرکت انعکاسی به نخاع. کما اینکه حرکت غیرارادی به تحریک مستقیم ساختمان عضلانی و حرکت تنفسی به بافت درونی مغز (مدولا) وابسته است.
پیر فلورن (29) (1794-1867)با ادامه دادن به تحقیقات هال به طور منظم به قسمتهای مختلف مغز و نخاع حیوان آسیب وارد می ساخت و عوارض خارجی آن را مورد بررسی قرار می داد. او از این مطالعات چنین نتیجه گرفت که مخ فرایندهای عالی را کنترل می کند و بخشهای میانی مغز، بازتابهای بصری و سمعی را در ضبط خویش دارند. هماهنگی را مخ تأمین می کند، در صورتی که مدولا (بافت درونی مغز)، ضربان قلب، تنفس و برخی دیگر از کنشهای حیاتی را در کنترل دارد.
یافته های هال و فلورن در قیاس با روش قطع کامل یا انهدام قسمتی از بدن (30)، در درجه دوم اهمیت قرار دارند. این تکنیک که اساساً عبارت است از بررسی بخش خاصّی از مغز از طریق ایجاد آسیب در مغز و یا قطع آن و مشاهده تغییرات حاصل در رفتار حیوان، اهمیت بیشتری داشته است.
در میانه قرن نوزدهم در فیزیولوژی دو شیوه تحقیق آزمایشگاهی برای بررسی کار مغز مورد استفاده قرار گرفت:1- روش بالینی که در سال 1861 پل بروکا (31) از آن استفاده می کرد. او در مغز انسانی که سالها از تکلم به صورت گویا محروم مانده بود، عمل جراحی (اتوپسی) انجام داد و در سومین پیچ قدامی کرتکس مغز وی ضایعه ای مشاهده کرد. بروکا این بخش از مغز را مرکز سخن گفتن نامید که بعدها به نام خود او نامگذاری شد.
از آن هنگام، روش بالینی برای مطالعه مغز، روش تکمیلی بسیار مفیدی محسوب می شود. با توجه به اینکه تأمین سلامت انسانی که با برداشتن بخشی از مغز خود موافقت می کند، مشکل است، در این روش اغلب با قطع بخشهای مغز بعد از مرگ، فرصتی فراهم می شود تا قسمتهای آسیب دیده مغز که مسؤول رفتاری خاص و یا غیرعادی فرض می شود، شناخته گردد؛ 2- روش آزمایشگاهی جدیدی که برای مطالعه مغز به کار می رفت، نوعی تحریک الکتریکی بود که در سال 1870 توسط فریچ (32) و هیتزیگ (33)به کار برده شد. با استفاده از جریان خفیف برق، این دو محقق متوجه شدند که برخی از بخشهای کرتکس مغز پاسخهای حرکتی ایجاد می کنند. با رشد ابزار و وسایل پیچیده برقی، روش تحریک الکتریکی سودمندترین تکنیک تحقیق در باب کنشهای مغز گردید.
بنابراین ملاحظه می شود که در مورد ساختمان و کار مغز، اطلاعات بنیادی فراهم شده بود. همچنین تحقیقات قابل ملاحظه ای در جهت شناخت ساختار دستگاه عصبی و ماهیّت فعالیّت اعصاب انجام گرفته بود. در مورد کیفیّت انتقال فعالیّتهای عصبی دو نظریه قدیمیتر وجود داشت: 1- نظریه لوله های عصبی دکارت؛ 2- نظریه ارتعاشی هارتلی.
در اواخر قرن هیجدهم گالوانی (34)، دانشمند ایتالیایی، این فکر را ارائه نمود که ماهیّت تکانهای عصبی الکتریکی است. تحقیق در این زمینه به قدری قانع کننده بود که قبل از نیمه قرن نوزدهم نظریه گالوانی پذیرفته شد. چنین گفته می شد که دستگاه عصبی اساساً هادی تکانهای الکتریکی است. و دستگاه عصبی مرکزی بیشتر مانند ایستگاه تعویض برق (ایستگاه کلید برق) عمل می کند تکانها را به طرف بافتهای عصبی- حرکتی یا حسّی تغییر جهت می دهد.
ساختمان تشریحی سیستم عصبی نیز در خلال قرن نوزدهم تعریف شد و معلوم شد که بافتهای عصبی، درواقع، از ساختارهای (35)مجزا- یاخته عصبی- که در قسمت سیناپسها، به نوعی به هم متصل می شوند، ترکیب یافته اند.
این معلومات، با تصور ماشینی گرایی و ماده گرایی از انسان توافق داشت که برحسب آن دستگاه عصبی، مانند ذهن، از ساختارهای ذرّه ای تشکیل شده که هنگام ترکیب با یکدیگر محصول پیچیده تری به وجود می آورد.
روح ماشینی گرایی، همان طور که روح مسلط فلسفه قرن نوزدهم بود، بر فیزیولوژی آن عصر نیز حاکمیت داشت. این روحیّه در هیچ جای دیگری به اندازه آلمان مورد تأکید نبود و برجستگی نداشت. در سال 1840، گروهی از متخصصان علوم، که بسیاری از آنها دانشجویان سابق «مولر» بودند، «انجمن فیزیک برلن» را تشکیل دادند و با هم پیمان بستند که هدف بزرگی را دنبال کنند و آن هدف، دفاع از این عقیده بود که همه پدیده ها، حتی پدیده هایی که وابسته به مادّه جاندار است، می تواند توجیه فیزیکی داشته باشد. می خواستند فیزیولوژی و فیزیک را به هم مربوط کنند، به دیگر سخن، هدف آنها فیزیولوژی مکانیستی بود.
در هیأتی نمایشی و مهیّج، چهارتن از متخصصان جوان- که هلم هلتز نیز جزء آنها بود- با هم به طور مؤکّد و جدّی به سوگند نشستند و با خون خود سوگندنامه ای را امضا کردند و در آن مؤکّداً اعلام داشتند که تنها نیروی فعّال در درون ارگانیسم نیروهای مشترک فیزیکی و شیمیایی است.
مادّه گرایی، ماشین گرایی، تجربه گرایی و روش آزمایشگاهی همه این گرایشها، هسته مرکزی فیزیولوژی نیمه قرن نوزدهم را می سازند.
ملاحظه می شود که رشد آغازین فیزیولوژی، فنون گوناگون تحقیق را، که شامل روشهای علمی تحقیقات فیزیولوژیک ذهن نیز بود، ابداع و معرفی کرد و دیدیم که چگونه جهت گیری تحقیق در فیزیولوژی بر روانشناسی نوظهور تأثیر گذارد.
نکته اصلی این است که هنگامی که فلسفه راه روش آزمایشگاهی را برای بررسی ذهن هموار می کرد، فیزیولوژی نیز مکانیسمهای فیزیولوژیک و زیربنایی پدیده های ذهنی (روانی) را در آزمایشگاه مورد تحقیق قرار می داد. گام بعدی کاربرد روش آزمایش در مورد خود ذهن بود.
دیدیم که تجربه گرایان انگلیسی چنین استدلال کردند که احساس تنها منبع معلومات انسان است. علمای فیزیولوژی، ساختار و کنش حواس را تعریف نمودند. وقت آن بود که با روش آزمایشی، این تجربه ذهنی را بررسی و به طور کمّی ارزشیابی کنند. فنون آزمایشگاهی برای تحقیق در فرایندهای جسمانی قابل استفاده بود و اکنون برای تحقیق در مورد ذهن نیز به کار برده می شد. بدین ترتیب روانشناسی آزمایشی (تجربی) (36)آماده فعالیّت شده بود.

2- روانشناسی آزمایشی

چهارتن از دانشمندان آلمان که در کاربرد روشهای آزمایشی بر موضوعات روانشناسی تأثیر مستقیم داشته اند، عبارتند از: هلم هلتز، ارنست وبر، فخنر و وونت. این چهار تن، در فیزیولوژی اطلاعات عمیقی کسب نمودند و در نیمه قرن نوزدهم در جریان رشد روانشناسی و به طور کلی علوم قرار داشتند. در این قرن تفکر علمی در اغلب کشورهای اروپای غربی، بویژه در انگلستان، فرانسه و آلمان رو به رشد بود. در این رابطه، هیچ کشوری از نظر کاربرد ابزار علم و داشتن حالت شوق و شور و یا خوش بینی، وضع انحصاری خاصّی نداشت. با اینهمه این سؤال می تواند مطرح شود که چرا روانشناسی آزمایشی در آلمان شروع شد و نه در فرانسه یا انگلستان. آیا ویژگیهای منحصر به فردی در آلمان وجود داشته که زمینه ساز رشد بیشتر روانشناسی در آن جا شده است؟
گرچه احکام کلّی و تعمیم یافته ممکن است مشکوک باشد و استثنا از قاعده کلی به فراوانی یافت شود، اما در این مورد می توان چنین گفت که زمان، کشور آلمان را به عنوان مکان ظهور روانشناسی جدید مناسب ساخته بود. آلمان، در طیّ یک قرن تاریخ فکری خود، راه را برای روانشناسی به عنوان علم آزمایشی صاف و هموار می کرد. فیزیولوژی آزمایشی در آن کشور کاملاً نضج یافته و به شهرتی بسیار بیشتر از آنچه که در فرانسه و انگلستان داشت، رسیده بود. باید گفت که خوی و خصلت آلمانی بیشتر با توصیف طبقه بندی شده و ریز و دقیق توافق داشت تا روحیه فرانسوی و انگلیسی. هنگامی که این دو کشور روش قیاسی و ریاضی را تشویق و تأیید می نمودند، آلمان با تکیه بر آگاهی (شعور)، مجموعه برداری و گردآوری دقیق و کامل از واقعیتهای قابل مشاهده و روش طبقه بندی یا استقرایی را مورد حمایت قرار می داد.
موقعی که زیست شناسی و فیزیولوژی دارای قوانین کلی نبودند و درنتیجه از طریق آنها استنتاج امور جزئی و واقعی امکان نداشت، فرانسه و انگلستان نیز نسبت به پذیرش آنها در جامعه علمی کُندی نشان می دادند، در صورتی که آلمان با توجه به علاقه و ایمان خاصی که به روش توصیفی و طبقه بندی داشت به ورود زیست شناسی در خانواده علوم خوش آمد گفت.
به علاوه آلمان، علم را در معنای بسیار گسترده ای تلقی نمود و رشد داد، در صورتی که فرانسه و انگلستان، علم را به فیزیک و شیمی- که می توانند به روش کمّی مورد تحقیق قرار گیرند- محدود ساختند. آلمانیها موضوعات گوناگون را همچون «آواشناسی» (37)، «لغت شناسی» (38)، تاریخ، باستان شناسی، زیبایی شناسی و حتی نقد ادبی را جزء قلمرو علم محسوب داشتند.
دیگران در مورد کاربرد علم برای چیزی به پیچیدگی مغز انسان دچار شکّ و تردید بودند، در حالی که آلمانیها چنین نبودند، آنها برای تحقیق و اندازه گیری ذهن با ابزار علم به پیش رفتند.

الف: هرمان فن هلم هلتز (1821-1894)

هلم هلتز، یکی از بزرگترین علمای قرن نوزدهم و دارای بالاترین رقم تحقیق در فیزیک و فیزیولوژی بوده است. روانشناسی در بین علومی که وی به پیشرفتشان کمک کرده است، در مقام سوم جای دارد. با اینهمه همراه فخنر و وونت، کار هلم هلتز در آغاز روانشناسی مفید و مؤثّر بوده است.
تحقیقات هلم هلتز در مورد سرعت تکانش عصبی (39)، شنیدن و دیدن، از دیدگاه تاریخ روانشناسی دارای اهمیت است.
تصور می شد که سرعت تکانش عصبی آنی و فوری است یا حداقلّ به قدری سریع است که قابل اندازه گیری نیست. هلم هلتز، برای نخستین بار به طور تجربی این اندازه گیری را انجام داد. او با تحریک عصب حرکتی پای قورباغه، این اندازه گیری را ترتیب داد. آزمایش طوری طرح شده بود که لحظه دقیق تحریک و نتیجه حرکت می توانست ثبت شود. هلم هلتز که با عصبهای با طول مختلف کار می کرد فاصله بین تحریک عصب نزدیک عضله و پاسخ عضله را ثبت کرد و سپس همین کار را با تحریک عصب دورتر از عضله انجام داد. این اندازه گیریها، زمان انتقال تکانش عصبی را به دست می داد. نتایج هلم هلتز، رقم کم 90 فوت در ثانیه را به دست داد.
او همچنین در مورد عصبهای حسّی انسان و زمان واکنش، آزمایشهایی انجام داده و دور کامل (40)حرکت عصبی را، از تحریک عضو حسّی تا پاسخ عضو حرکتی، مورد تحقیق و مطالعه قرار می داد. یافته های وی، تفاوتهای بسیار زیادی را بین افراد مختلف نشان می داد. همچنین این تفاوتها در تجربه های مختلف یک فرد نیز مشهور بود. از این رو این تحقیقات را به طور کلی رها کرد.
اثبات این حقیقت توسط هلم هلتز، که سرعت انتقال تکانش عصبی فوری و آنی نیست، این معنی را می رساند که فکر و حرکت مربوط به آن، در فاصله ای که قابل اندازه گیری است یکی پس از دیگری قرار می گیرند و آن طور که قبلاً تصور می شد، آن دو همزمان به وقوع نمی پیوندند. البته خود «هلم هلتز»، بیشتر به فهم سرعت تکانش عصبی علاقه مند بود و به معنی روانشناختی آن کاری نداشت. ابعاد روانشناختی تحقیقاتش بعداً توسط دیگران مورد بهره برداری قرار گرفت و آنان با پی گیری تجارب مربوط به زمان واکنش، خطّ مفیدی از تحقیق در روانشناسی جدید به وجود آوردند. تحقیقات هلم هلتز، برای نخستین بار در آزمایشگاه ثابت کرد که اندازه گیری فرایند روانی فیزیولوژیک (41)امکان پذیر است.
کارهای هلم هلتز در مورد دیدن، تأثیر عمیقی در ایجاد روانشناسی علمی داشته است. او علاوه بر تحقیقاتش در مورد عضلات خارجی چشم و مکانیسمی که توسّط آن عدسیها به وسیله عضلات درونی چشم تمرکز می یابند، نظریه دید رنگها را ارائه و گسترش داد. این نظریه برای نخستین بار در سال 1802 به وسیله توماس یانگ (42) منتشر شد و از آن هنگام به عنوان نظریه «یانگ- هلم هلتز» به اشتهار رسید. تحقیقات هلم هلتز در مورد شنیدن، همچنین در زمینه ادراک طنینهای ترکیبی و طنینهای فردی و ساده (43)، ماهیّت هماهنگی و ناهماهنگی و نظریه تشدید یا رزونانس در فیزیک صوت، دارای اهمیت شایانی است. تأثیر دیرپای نظریه های دیدن و شنیدن با انعکاس مستمرّ آنها در کتابهای درسی جدید روانشناسی تأیید می گردد.

ب: ارنست وبر (1795-1878)

نخستین موضوع موردعلاقه وبر، فیزیولوژی حواس بود و از این طریق به روانشناسی جدید کمکهای ماندنی فراوانی کرد.
تحقیقات پیشین در مورد حواس، نوعاً در مورد حسّهای بینایی و شنوایی و به اصطلاح حواسّ عالیتر انجام گرفته بود. کارهای وبر، به بررسی حواس دیگری چون احساسهای عضلانی و بساوایی (44)مربوط می شد. وبر، به ویژه به سبب کاربرد جالب روشهای آزمایشگاهی و فیزیولوژی درباره موضوعاتی که ماهیت روانشناختی دارند مورد توجه است و آزمایشهای وی درباره حسّ لامسه، نشانگر تغییر جهت بنیادی در موضوعات روانشناسی بوده است. در زمان وبر، پیوند روانشناسی با فلسفه بسیار ضعیف شده بود. او نیز از این وضع بهره گرفت و وابستگی روانشناسی را به علوم طبیعی تقویت کرد، اقدامی که کاربرد تحقیقات آزمایشگاهی را در مطالعه ذهن تسهیل نمود.
کمک «وبر» به روانشناسی در دو مورد، پراهمیّت و قابل ذکر است: 1- آستانه دو نقطه (45)، 2- حداقل تفاوت قابل ادراک. (46)
آستانه دو نقطه: مراد از تعیین آستانه دو نقطه همان تعیین آزمایشگاهی حدّاقلّ فاصله لازم بین دو نقطه از پوست بدن است تا آزمودنی بدون کاربرد حسّ بینایی، به هنگام تحریک آن دو نقطه احساس تحریک در دو نقطه از پوست خود بکند. وبر، برای این منظور از پرگاری استفاده می کرد که امروزه به نام خود وی از ابزار آزمایشگاه روانشناسی است. او در تحقیقات بعدی نشان داد که فاصله دو نقطه که به ترتیب مذکور محاسبه می شود، هم در قسمتهای مختلف بدن یک شخص و هم در اشخاص مختلف نسبت به محلّ واحدی از بدن فرق می کند. تلاش وبر برای جستجوی علت این یافته ها و این تفاوتها، با فرض وجود قلمروی حسّی در پوست بدن از طرف وی- و اعتقاد به اینکه در بدن مناطقی هست که احساس دوتایی در آن ادراک نمی شود- اهمیت کمتری دارد، اما روش آزمایشگاهیش همواره اهمیت خود را حفظ کرده است.
حداقلّ تفاوت قابل ادراک: دومین و احتمالاً مهمترین کمک وبر، بیان نخستین قانون واقعاً کمّی روانشناسی است. او می خواست کوچکترین تفاوت محسوس بین دو وزنه را تعیین کند. برای این کار آزمودنیهایی را اختیار می کرد و به آنها وزنه هایی می داد تا در ضمن مقایسه، سبکی و سنگینی آنها را تعیین کنند. یکی از دو وزنه ای که در هر بار در اختیار آزمودنی قرار می گرفت، ثابت بود، و به آن وزنه معیار می گفتند، و وزنه دومی متغیّر. هنگامی که تفاوت بین دو وزنه کم بود، آزمودنی گزارش می داد که دو وزنه با هم برابرند و وقتی این تفاوت زیاد می شد، در قضاوت آزمودنی عدم برابری و اختلاف به چشم می خورد. در جریان این تحقیقات، وبر متوجه شد که حداقلّ تفاوت محسوس بین دو وزنه نسبت به وزنه معیار، مقدار ثابتی است.
وبر، تصوّر می کرد که این تشخیص تفاوت و تشخیص وزن به احساسهای عضلانی مربوط است و تلاش کرد این مسأله را دقیقاً بررسی کند. او در عمل متوجه شد که اگر وزنه مورد قضاوت را آزمودنی بلند کند، با دقت و صحّت بیشتری می تواند تشخیص دهد تا هنگامی که وزنه را در دست او قرار می دهند. با بلند کردن وزنه، هم احساسهای لمسی و هم احساسهای عضلانی وارد عمل می شوند، در صورتی که وقتی وزنه در دست قرار داده می شود، تنها احساسهای لمسی به کار گرفته خواهد شد.
وبر، از کوچکترین تفاوت محسوس در مورد وزن- یعنی نسبت #1/40 برای زمانی که آزمودنی وزنه را بلند می کند و نسبت #1/30 در موقعی که وزنه را در دستش می گذاریم- چنین نتیجه گرفت که این تفاوت به تأثیر حسّ عضلانی درونی و تشخیص وزن مربوط است.
نتیجه وبر از این آزمایشها مبیّن این امر است که تشخیص تفاوت به اندازه مطلق تفاوت بین دو وزن مربوط نیست، بلکه بیشتر به تفاوت نسبی ارتباط پیدا می کند. بنابراین حدّاقل تفاوت محسوس بین دو محرک می تواند به صورت کسری بیان شود که برای حسّ معینی ثابت است. وبر آزمایشهای خود را به تمیز بصری نیز کشانید و دریافت که کسر حاصل کوچکتر از تجربه های حاصل از حسّ عضلانی می باشد و از اینجا به این نتیجه رسید که کسر ثابتی جهت مقدار حدّاقلّ تفاوت محسوسِ هریک از حواسّ وجود دارد.
وبر نیز همچون هلم هلتز، به فرایندهای فیزیولوژیک علاقه مند بود و به ارزش روانشناختی کارش توجه نداشت. تحقیقات وبر راهی جهت تحقیق پیرامون ارتباط میان بدن و ذهن، و همچنین میان محرّک و پاسخ حاصل از آن، گشود. و این پیشرفتی غیرمنتظره و اساسی بود. آنچه می ماند، درک معنای روانشناختی این آزمایشها و بهره گیری از آنها در جهت پیشبرد روانشناسی بود.
تحقیقات وبر، به معنای دقیق کلمه، آزمایشگاهی است. او شرایط محرک را تحت کنترل دقیق، منظم و به طور نظام یافته ای تغییر می داد و آثار متفاوت تجربه آزمودنی را برحسب گزارش وی ثبت می کرد. آزمایشهای وبر منشأ تحقیقات زیادی شد و توجه علمای فیزیولوژی بعد از وی را به اعتبار و اهمیت شیوه های آزمایشگاهی در تحقیق مسائل دقیقاً روانشناسی، جلب کرد. کار وبر در مورد اندازه گیری آستانه ها، بزرگترین اهمیت را برای روانشناسی جدید داشت و اثبات امکان اندازه گیری احساسات مختلف توسّط وی، بر همه جنبه های روانشناسی زمان حاضر تأثیر گذارده است.

ج:گوستاو فخنر (1801-1887)

فخنر، محقق برجسته ای بود که در زمینه های مختلف به تحقیق پرداخته است (47)، مانند فیزیولوژی، فیزیک، پسیکوفیزیک، زیبایی شناسی تجربی و فلسفه. اما اشتهار وی مربوط به تحقیقاتی است که در زمینه پسیکوفیزیک انجام داده است. هرچند خود فخنر، چندان علاقه نداشت که با این عنوان در دنیا شهرت یابد.

کمکهای فخنر به روانشناسی؛ رابطه کمّی بین ذهن و بدن

در خلال سالهای طولانی که فخنر به تحقیق در فلسفه مشغول بود، شعور دینی اش عمق گرفت و علاقه اش به روح و شناخت آن روزافزون شد. او همه نیروی خویش را به بحث پیرامون رابطه ذهن و بدن معطوف ساخت. حاصل تفکرات فراوان وی در این زمینه این بود که روح و بدن را دو جنبه از یک حقیقت بداند و می گفت هر دو، جنبه های یک وحدت بنیادی هستند، روح جنبه درونی حقّ است و جسم جنبه بیرونی آن و در مقام تشبیه می گوید، روح و جسم مانند تحدّب و تقعّر دایره است که چون از درون بنگری مقعّر است و از بیرون محدّب می نماید و همان طور که قسمت داخلی یک دایره به قسمت خارجی آن ارتباط دارد، این دو، نیز به هم مربوط هستند (48). البته شهرت فخنر به سبب نظریات فلسفی اش نیست، بلکه به جهت آزمایشهای روانی جسمانی او است. تلاش وی برای اثبات آزمایشگاهی دیدگاه فلسفی اش، مرحله برجسته تاریخ روانشناسی را مجسم می نماید.
22 اکتبر سال 1850 را در تاریخ روانشناسی علمی روز مهمّی می دانند. (49)در این روز قانون کمّی پیوند ذهن و جسم، بین احساس ذهنی و محرّکات خارجی و جسمانی به ذهن فخنر خطور کرد و بدین شرح آن را بیان نمود: افزایش شدت محرک موجب همان اندازه افزایش در شدت احساس نمی شود، بلکه اگر افزایش شدّت محرک به صورت تصاعد هندسی باشد، شدت احساس مربوط به آن به صورت تصاعد عددی خواهد بود. مثلاً اضافه کردن صدای یک زنگ به زنگی که قبلاً در حال نواختن بوده است، ‌شدت بیشتری در احساس صوت ایجاد می کند تا افزودن صدای یک زنگ به ده زنگی که از قبل در حال نواختن بوده اند. بنابراین آثار شدت محرّکات مطلق نیست، بلکه به مقدار احساسی که قبلاً وجود داشته است مربوط می باشد.
آنچه از این بیان ساده، اما بسیار مهمّ از دیدگاه روانشناسی علمی فهمیده می شد، این بود که مقدار احساس (خصوصیّت ذهنی) مبتنی است بر مقدار محرّک (خصوصیّات جسمانی و مادّی). بنابراین، برای اندازه گیری تغییر و یا افزایش در احساس باید تغییر یا افزایش محرّک را اندازه گرفت، زیرا این دو بر یکدیگر مبتنی هستند یا به عبارت دقیقتر احساس بر محرک خارجی مبتنی است. بدین ترتیب مربوط ساختن دو جهان مادّی و ذهنی از نظر کمّی امکان پذیر گردید و فخنر دیوار بین جسم و ذهن را فرو ریخت.
البته، مطلب فوق، ظاهراً روشن به نظر می رسد، اما، این مسأله چگونه صورت عمل به خود می گیرد؟ برای تحقق آن، اندازه گیری دقیق شدتهای ذهنی و عینی، روانی و جسمانی ضروری است. اندازه گیری شدت محرّکات جسمانی، مسلّماً کار بسیار آسانی است، اما احساس را، ‌که در قالب گزارش آزمودنی، به هنگام تجربه محرکی خارجی، درمی آید چگونه اندازه گیری نماییم؟
فخنر برای اندازه گیری احساس دو راه یا دو مرحله پیشنهاد کرد:‌ ابتدا بود یا نبود محرّک را مشخص کرد و سپس شدّت محرکی را که آزمودنی در یک رشته محرکات برای نخستین بار احساس می کند و گزارش می دهد، اندازه گرفت. آنچه در مورد اخیر به دست می آید به نام آستانه مطلق ادراک نامیده می شود و معنایش این است که پایینتر از این نقطه یا محرّکی که شدّتش از این محرک کمتر باشد احساس نمی شود و آزمودنی نسبت به آن هیچگونه گزارشی اعلام نمی کند، در صورتی که شدیدتر از آن را احساس می نماید.
هرچند این اندازه گیری خود مفید به نظر می رسد، اما محدود است. زیرا، بدین ترتیب تنها یک شدت را اندازه گرفته ایم. اگر قرار باشد شدّتهای متعدد را اندازه گیری کنیم، باید بتوانیم محرکهای مختلف و احساسهای مربوط به آنها را بسنجیم.
برای این کار، فخنر اصطلاح آستانه اختلافی (50)احساس، یعنی کمترین مقدار تغییر را در یک محرک که تغییری در احساس ایجاد کند، پیشنهاد کرد. مثلاً بر مقدار یک وزنه چقدر باید اضافه شود تا آزمودنی در حسّ عضلانی خویش احساس تغییر کند. فخنر معتقد بود که برای هر حسّی افزایش نسبی در محرّک وجود دارد که همواره تغییر قابل مشاهده در شدت احساس ایجاد می کند. بنابراین، احساس (که خصوصیت ذهن است) مانند محرک که ایجاد احساس می کند (‌و خصوصیت جسمانی و مادی است) می تواند اندازه گیری شود.
در زمان فخنر، اعتقاد به وجود رابطه ای کمّی، بین شدت محرکات و احساس، به عنوان چیزی تلقی شد که از نظر اهمیت با کشف قانون اهرمها و سقوط اجسام، توسط گالیله، قابل مقایسه بود (مولر، فرنفلز. 1935) (51).
تلاشهای فخنر، برای نخستین بار، اندازه گیری ذهن را که غیرقابل دسترسی می نمود ممکن ساخت؛ و این جهشی قابل ملاحظه بود.
در آغاز قرن نوزدهم، فیلسوف آلمانی، کانت، بر این معنا اصرار ورزید که روانشناسی هرگز نباید علم شود زیرا آزمایش تجربی پدیده ها و فرایندهای روانشناختی و اندازه گیری آنها غیرممکن است. در اثر تحقیقات فخنر، این اظهارنظر نتوانست برای مدتی طولانی به جدّ گرفته شود. وونت، طرح روانشناسی تجربی را به میزان زیادی با اتکاء بر تحقیقات پسیکوفیزیک فخنر طرح ریزی کرد. مهمتر اینکه ثابت شد که روشهای فخنر، به مقیاس وسیعتری و در حدّی که خود او اصلاً تصوّر آن را نمی کرد، در مورد مسایل روانشناختی کاربرد دارند و با تغییراتی جزئی، این روشها هنوز در تحقیقات روانشناسی به کار می روند. بورینگ در سال 1950 در مورد فخنر می نویسد: «... او به سبب کاری که کرد و زمانی که برای انجام تحقیقاتش انتخاب نمود، روانشناسی آزمایشگاهی کمیّت گرا را در مسیری به حرکت آورد که هم اکنون نیز دنبال می شود.» (52)هرچند تحقیقات وبر پیش از تحقیقات فخنر انجام گرفته، اما مشکلات کار بر دوش فخنر متراکم بوده است. به نظر می رسد که فخنر تحقیقات وبر را پی گرفته است. اما خیلی زیادتر از اینکه در حدّ گسترش کارهای وبر محدود شده باشد، خدمت کرده است. وبر هدفهای نسبتاً محدودی داشت، او فیزیولوژیستی بود که در مورد حدّاقل تفاوت محسوس کارکرد و معنای وسیعتر این تحقیق از نظر او معلوم نبود. فخنر، برای ارتباط بین جهان مادّی و روحی بیانی ریاضی ارائه کرد. افکار و نظریّات بدیع وی در مورد اندازه گیری احساسها و ارتباط آنها با اندازه محرکاتشان برای شناخت تحقیقات پیشین وبر، و کاربرد آنها در راه ساخت روانشناسی به عنوان علم دقیق لازم بود.

تأسیس رسمی علم جدید

در میانه قرن نوزدهم، روشهای علوم طبیعی در مورد پدیده های صرفاً ذهنی به کار می رفت. فنون و روشهای تحقیق و نیز وسایل و لوازم آن ابداع، کتابهای مهمی منتشر و علایق زیادی برانگیخته شده بود. تجربه گرایان انگلیسی بر اهمیّت حواس تأکید کرده بودند و فیزیولوژیستهای آلمانی به توصیف عملکرد حواس پرداخته بودند. روحیّه تحققّی مسلّط از نزدیکی این دو خطّ فکری حمایت می کرد. با اینهمه لازم بود کسی پیدا شود و این دو را به هم پیوند زند و سرانجام «علم جدید»ی «تأسیس»کند. این نقش نهایی را ویلهلم وونت برعهده گرفت.
این مسأله نوعاً مطرح است که چرا افتخار تأسیس مکتب ساخت گرایی به وونت تعلق می گیرد و نه به فخنر؟ می دانیم که کتاب اصول پسیکوفیزیک (53) فخنر در سال 1860، حدّاقلّ 15 سال پیش از آنکه وونت روانشناسی را شروع کرده باشد، منتشر گردید. خود وونت می گوید: «کار فخنر نخستین فتح باب روانشناسی تجربی بوده است.» (54) همه مورّخان روانشناسی ظاهراً به اهمیّت چشمگیر تحقیقات فخنر اذعان دارند و حتی برخی از آنها این سؤال را مطرح کرده اند که آیا روانشناسی در صورتی که تحقیقات فخنر انجام نشده بود، می توانست شروع شود؟
بنابراین چرا تاریخ، فخنر را به عنوان مؤسس روانشناسی معرفی نکرده است؟ پاسخ این سؤال به ماهیّت فرایند «تأسیس» ارتباط پیدا می کند. (55)
«تأسیس» عملی آگاهانه و حساب شده است و مستلزم مهارتها و مشخصاتی است فراتر از چیزهایی که برای پیشرفت علمی لازم است. «تأسیس» نیاز به سازمان دادن و تلفیق و تکمیل کارها و تحقیقات انجام شده و نیز نیاز به انتشار و بسط موادّ سازمان داده شده جدید، دارد.
بورینگ در سال 1950 «تأسیس» را چنین توصیف می کند: «هنگامی که فکرهای اصلی ابداع شد، فردی که ترویج دهنده است آنها را در اختیار می گیرد، افکار دیگری، که به نظرش اساسی است به آنها اضافه می کند، آنها را انتشار می دهد و به دیگران اعلام می کند، بر آنها اصرار می ورزد و به طور خلاصه مکتبی «تأسیس» می کند. (56)
«تأسیس» و «ابتکار»، کاملاً‌ با یکدیگر فرق دارند. با اینهمه نمی خواهیم که از این تفاوت گذاری، انکار فضیلتی صورت گیرد، هم مؤسّسان و هم مبتکران برای رشد مستمرّ علم وجودشان حیاتی است، به همان ترتیب که برای ساختن یک خانه، هم وجود مهندس معمار و هم بنّا ضرور است.
با قبول این تمایز، متوجه می شویم که چرا فخنر مؤسّس روانشناسی نامیده نمی شود. فخنر هرگز سعی در تأسیس علم جدید نداشت. جستجویش فهم ماهیّت رابطه بین دنیای مادّی و روحی بود و می کوشید که مفهوم وحدانی و یکپارچه ای از ذهن و بدن را نشان دهد. فخنر، هرچند با تفکر و تعمّقی عرفانی کارش را شروع کرد ولی مبنایی تجربی داشت.
اما وونت، عالماً و عامداً به دنبال تأسیس علمی جدید بود. او در مقدمه نخستین چاپ کتاب روانشناسی فیزیولوژیک، در سال 1874، چنین نوشت: «کاری که من در اینجا به عامّه ارائه می کنم، تلاشی است برای مشخص نمودن قلمرو جدیدی از علم». بنابراین وونت عمیقاً علاقه مند بود تا فکر روانشناسی را به عنوان علمی مستقلّ رونق بخشد و پیشرفت دهد. به رغم اینکه وونت به عنوان شخصی تلقی می شود که روانشناسی را تأسیس کرده است، مبتکر آن نیست و همان طور که دیدیم از تلاشهای دانشمندان قبلی بهره گرفته است. در خلال نیمه قرن نوزدهم، جوّ فکری برای توسعه و افزایش روشهای تجربی آزمایشگاهی مسایل ذهن آماده بود. وونت عامل و مروّج نیرومند جریانی بود که وقوعش چاره ناپذیر و حتمی به نظر می رسید.

1- ویلهلم وونت (1832-1920)

تربیت دوران کودکی ویلهلم وونت توسط کشیشی پروتستان مذهب انجام گرفت. پس از پایان تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی، جهت تأمین معاش رشته پزشکی را دنبال کرد. اما خیلی زود متوجه شد که برای این کار ساخته نشده است. به سوی فیزیولوژی رفت تا علاقه اش به پژوهش در سراسر عمر ارضا شود. بعد از اخذ درجه دکتری به عنوان مدرّس فیزیولوژی در دانشگاه هایدلبرگ مشغول کار شد. حدود 9 سال در این سمت باقی ماند و در سال 1858 آسیستان هلم هلتز شد و سرانجام در 1864 به دانشیاری دانشگاه هایدلبرگ ارتقا یافت و تا سال 1874 در همین سمت کار کرد. اما از سال 1875 تغییر علاقه ای در وی مشاهده گردید و از همین سال استاد فلسفه دانشگاه لایپزیگ شد و مدت 45 سال در آنجا به کار و تحقیق ادامه داد. اندکی پس از ورود به لایپزیگ دست به تأسیس آزمایشگاه روانشناسی زد و در سال 1881 مجله مطالعات فلسفی که ارگان رسمی آزمایشگاه جدید و علم جدید روانشناسی بود به همّت او آغاز به کار کرد. بدین ترتیب با تأسیس آزمایشگاه روانشناسی و مجله مطالعات فلسفی و سرانجام انتشار کتاب روانشناسی فیزیولوژیک روانشناسی جدید را کاملاً به راه انداخت.
شهرت زیاد او و آزمایشگاهش، دانشجویان بسیاری را به سوی لایپزیگ کشانید که بعدها تعداد زیادی از آنان به رشد روانشناسی کمک کردند. دانشجویان آمریکایی وونت، پس از تکمیل تحصیلات به کشور خود بازگشتند و در آنجا به تأسیس آزمایشگاه اقدام نمودند. آزمایشگاه لایپزیگ از همین طریق تأثیر عظیمی بر رشد روانشناسی گذارد و برای بسیاری از آزمایشگاههای روانشناسی که در آخر قرن نوزدهم تأسیس شد، به عنوان الگو به کار رفت. عدّه زیادی از دانشجویان لایپزیگ از جهت دید و هدف، دست کم در آغاز کار، یکی شدند و مکتب ساخت گرایی را ایجاد کردند.
بعد از تأسیس آزمایشگاه و انتشار مجله و هدایت طرح های تحقیقاتی تعداد کثیری از دانشجویان، وونت به جانب فلسفه روی آورد. (1880-1881). و در زمینه اخلاق و منطق و فلسفه به نوشتن پرداخت. علاوه بر این تلاشها، چاپ دوم روانشناسی فیزیولوژیک را در سال 1880 و چاپ سوم آن را در 1887 منتشر ساخت و در تمام این مدت با نوشتن مقالات متعدد به مجله مطالعات روانشناسی که به جای مجله مطالعات فلسفی و به عنوان ارگان آزمایشگاه وی انتشار می یافت، کمک می کرد.
زمینه دیگری که استعداد وونت صرف آن شد، روانشناسی اجتماعی بود. روانشناسی اجتماعی که وونت در اواخر قرن نوزدهم به آن توجه کرد، به صورت کتابی در ده جلد و با نام روانشناسی قومی (57)بین سالهای 1900 تا 1920 منتشر گردید. روانشناسی قومی به تحقیق مراحل مختلف رشد ذهنی در بشر، آن طور که در زبان، هنر، افسانه ها، رسوم اجتماعی، قانون و اخلاق تجلی کرده است، می پرداخت. پیامدهای این کار برای روانشناسی بسیار پراهمیّت تر بود تا محتوای آن؛ زیرا به منظور تقسیم علم جدید به دو شعبه روانشناسی تجربی (آزمایشگاهی) و روانشناسی اجتماعی مورد استفاده قرار گرفت. وونت عقیده داشت که کنشهای ساده ذهنی، همچون احساس و ادراک حسّی می توانند به وسیله آزمایشگاه روانشناسی تحت مطالعه قرار گیرند. اما هنگامی که به تحقیق فرایندهای عالیتر ذهنی می رسیم آزمایش علمی غیرممکن است، زیرا آنها کاملاً تحت تأثیر عادات زبانی و سایر جنبه های تربیتی فرهنگ هستند. به عقیده وونت فرایندهای عالیتر فکر تنها به وسیله روشهای غیرآزمایشگاهی، جامعه شناسی، مردم شناسی و روانشناسی اجتماعی قابل مطالعه اند. البته آن طور که خواهیم دید، این اعتقاد را برخی از روانشناسان معاصر وی نپذیرفتند، و ابراز داشتند که این پدیده نیز به وسیله روش آزمایش، قابل تحقیق و بررسی است.
طرفدار جدّی عقاید وونت در آمریکا، دانشجوی وفادارش تیچنر بود که شرح مختصر زندگی او می تواند ما را در شناخت بهتر افکارش یاری دهد.

2- ادوارد برادر فورد تیچنر (1867-1927)

تیچنر در انگلستان متولد شد، اما از نظر خلق و خوی آلمانی بود. او پرثمرترین سالهای عمر خویش را در دانشگاه کرنل آمریکا گذرانید. بعد از طیّ دوره ابتدایی و دبیرستان به کالج مالورن (58)و سپس به آکسفورد رفت. در آنجا مدت چهار سال به تحصیل فلسفه و ادبیات دوره باستان ادامه داد. در سال پنجم آسیستان تحقیق در فیزیولوژی شد. در همین هنگام بود که روانشناسی وونت نظرش را جلب کرد. راهی لایپزیک گردید تا به مدت دو سال زیر نظر وی به تحصیل روانشناسی بپردازد. در سال 1892 موفق به دریافت مدرک تحصیلی خود از لایپزیک شد. بی تردید این توقف کوتاه اثری عمیق بر این دانشجوی جوان، و از طریق وی بر روانشناسی آمریکا، گذارد. او همواره به وونت وفادار باقی ماند و با تعصب زیاد وظیفه حمایت از مکتب ساخت گرایی را در آمریکا به عهده گرفت. تیچنر، پس از پایان تحصیلات سعی کرد در انگلستان بماند اما نتوانست و فقط پس از چند ماه کار، به عنوان کمک مدرّس بیولوژی دانشگاه آکسفورد به آمریکا رفت تا به تدریس روانشناسی بپردازد و آزمایشگاه روانشناسی را در دانشگاه کرنل اداره کند. در آن موقع 25 ساله بود و بقیه عمرش را در کرنل گذراند. در فاصله بین سالهای 1893 تا 1900 به تجهیز آزمایشگاه روانشناسی و هدایت تحقیقاتش پرداخت و 62 مقاله نوشت. در خلال 35 سال، پنجاه رساله دکتری با هدایت تیچنر تهیه شد که اغلب تفکّر شخص او را منعکس می کنند.
رقم کتابها، مقالات و یادداشتهای تیچنر بالغ بر 216 عدد است. فعالیت دیگر تیچنر ترجمه و انتشار آثار استادش بوده است. کتابهای معروف وی عبارتند از: خلاصه روانشناسی (59) و مبادی روانشناسی (60) که به ترتیب در سالهای 1896 و 1898 نوشته شد و نیز کتاب روانشناسی تجربی (61) در چهار جلد، که در فاصله سالهای 1901 تا 1905 به نگارش درآمده است. (62)

پی نوشت ها :

1.برای تنظیم این فصل و نیز فصل کنش گرایی بیشتر از کتاب شولتز استفاده شده است.
2.Content Psychology
3.Physiologische Psychologie.
4.The spirit of Mechanism
5.The great machine.
6.Experimental and Quantitative.
7.ExpLoration
8.De la Mettrie
9.Schultz,D,ibid,p.17.
10.Empiricism
11.Mind-body problem
12.Physical-psychological dualism
13.Theory of reflex action
14.Harvey
15.Positivism
16.Rational and speculative
17.Nativists
18.Comte.A
19. «محمدعلی فروغی»، سیر حکمت در اروپا، جلد سوم، چاپ 1317، صص 67 و 68.
20.در تنظیم سرگذشت ماده گرایی از کتاب بورینگ، صفحات 211 به بعد استفاده شده است:
Boring,E.G.A History of Experimental Psychology edition,1957.
21.Animism
22.Boerheave,H.
23.Condillac
24.Cabanis,P.J.G
25.Schultz,D.,ibid,p.33-34
26.Muller.J
27.Handbook of physiology
28.Hall,M
29.Flourens,P.
30.Extrication
31.Broca.P
32.Fritsch,G.
33.Hitzig,E.
34.Galvani
35.Structures.
36.Experimental Psychology
37.Phonetics
38.Philology
39.Neural impules
40.Cycle
41.Psychophysiological Process.
42.Young,Th
43.Combination tones and Individual tones
44.Cutaneous and muscular sensations
45.Two-point threshold
46.The just noticeable difference.
47.Schultz,Duan,ibid,pp.16-17
48.برای اطلاع بیشتر از مشرب فلسفی فخنر، ر.ک به: محمدعلی فروغی، همان کتاب، همان صفحه.
49.Schultz,Duan,ibid,p.48.
50.Diffrential threshold
51.Muller-Freinfels,Schultz,D,ibid,p.51.
52.Boring,Edwin,G.,ibid,Ed.1957,pp.294-295.
53.Elements of Psychophisics
54.Wundt,Principles of psychology,Ed,1888,p.471.
55.Schultz,Duan,ibid,p.53.
56.Boring,Edwin,G,ibid,p.194.
57.Folk Psychology
58.Malvern
59.An Outline of Psychology
60.Primer of Psychology
61.Experimental Psychology
62.Schultz,Duan,ibid,p.85.

منبع مقاله: شکرکن، حسین؛ و دیگران (1369)، مکتبهای روانشناسی و نقد آن(1)، تهران: سازمان مطالعه و تدوین کتب علوم انسانی دانشگاهها(سمت)، مرکز تحقیق و توسعه علوم انسانی.